راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

هدیه آسمانی

بدون عنوان

1393/6/29 0:29
نویسنده : مامان سمی
168 بازدید
اشتراک گذاری

 

مادر شدن ، عبوراز سخت ترین امتحان خداوند برای من بود.تواین مسیر گاهی ناشکری کردم وهر از گاه شکری.

 

خداوند ، کمکم کن که درادامه مسیر سربلند باشم.هم پیش تو وهم پیش زیباترین هدیه ای که به من بخشیدی.

 

مامانی الان که دارم می نویسم شما 8 ماه و 4 روزه که پا به این دنیای قشنگ گذاشتی و زتدگی من و بابایی غرق در شادی و هیجان و عشق کردی.

غیبت طولانی ام دلایل زیادی داشت یکی نداشتن اینترنت بود که بابایی تو گرفتنش تنبلی می کرد و دلیل دیگش این بود که شما وقت زیادی برای من و بابایی نمی زارید که ما به این کارا برسیم.  الانم ساعت از 12 نیمه شب گذشته و شما و بابایی هم تو خواب نازید که من فرصت کردم بیام و به این غیبت پایان بدم.

کلیییییییییییییییییییی حرف برات دارم. نمی دونی این 8 ماه چقدر برام لذت بخش بوده و روزی هزارررررررررررر بار روی ماهتو بوسیدم و سجده شکر به جا آوردم به خاطر بودنت.......

راستی تو آخرین پست قرار بود شما 26 دی به دنیا بیای که عجله کردین و ما رو روز بیست و چهارم سورپرایز کردید.

بزار از همین جا شروع کنم

روز 23 دی وقت دکتر داشتم رفتم معاینه شدم و وقت زایمان رو برای روز 26 ام که پنجشنبه می شد گرفتم تا با روش اپیدورال تو بیمارستان تهرانپارس زایمان طبیعی داشته باشم.خیلیییییییییییی خوشحال بودم از اونجایی که زایمان طبیعی بود تا خونه پیاده اومدم و از پدری خواستم که برای پیاده روی شبم بریم بیرون چون دکترم گفته بود شرایط زیاد خوب نیست و زایمان شاید سخت باشه و نیاز به پیاده روی طولانی داریم.

هیچی پدری که از سر کار اومدم رفتیم خیابونه کوکا تا هم پیاده روی کنیم و هم مغازه ها رو ببینیم.

کلی هم برام راه رفتن سخت شده بود و همش درد همراهم بود.بعد از یه عالمه پیاده روی هوسه کباب کردیم و بابایی رفتیم تا کباب سفارش بدیم بیایم خونه بخوریم. رو صندلی نشسته بودم که یهو زیر دلم درد خفیفی مثل گرفتگی احساس کردم کوتاه و گذرا.... منم محلش نذاشتم تو اون همه دردی که ماههای آخر شب و روز باهام بود این چیزی نبود که بخوام بهش توجه کنم. کباب و گرفتیم و یه سرم به مغازه پسر خاله بابایی آقا مجید زدیم و اومدیم سمت خونه .مامان جونیم خونه ما بود و وقتی بهش گفتم دکتر برای آخر هفته وقت داده طبق معول کلی استرسی شد و گریه کرد ولی بازم منو دلداری می داد که نترسی و سخت نیست و می تونی تحمل کنی و از این حرفااا.

منم نشستم پای نت وپست قبلیو گذاشتم که تاریخ زایمان مشخص شده.

در این حین یه بار دیگه اون در اومد سراغم بازم کوتاه و کم

بعد از چند ساعت گرفتیم خوابیدیم درده می اومد و می رفت ولی حتی یه درصد احتمال زایمان نمی دادم چون دردم خیلی کم بود تا نزدیکای صبح حدود ساعت 5 که درد ها با همون شدت ولی  با فاصله های خیلی کوتاه تر می اومدن و این منو کمی ترسوند که نکنه درد زایمان بشه و تا رسین به بیمارستان دیر شه و زایمان کنم ..خلاصه بابایی و بلند کردم و براش توضیح دادم اونم زود بلند شد و گفت به مامان بزرگی زنگ بزنم و زنگ زد عمو گفت مغازه نمی ره و خلاصه همرو خبر کرد منم هی می گفتم چرا خبرشون می کنی من دردم خیلی کمه و بعید می دونم درد زایمان باشه فقط می خوام برم بیمارستان تا خیالم راحت بشه...و کو گوشه شنوا..........

مامانیم بیدار کردیم  و اونم 6 صبح از استرس افتاده بود به جون خونه و گردگیری و جارو می کرد تا من حاضر شدم و مامان  جونیم اومدو 4 نفری رفتیم بیمارستان رسیدیم از 7 گذشته بود رفتم بلوک زایمان خودمو و معرفی کردم و حالتامو گفتم ومعاینه شدم که گفتن زایمان نزدیکه و همین امروز زایمان می کنی هم خوشحال بودم هم استرس گرفته بودم هی می پرسیدم مطمئینید؟ همین امروز ؟یعنی امروز تموم می شه می گفتم آخه دردام خیلی کمه اونم می گفت آره و برو کاراتو بکن و مدارک تحویل بده و وقتشه .نمی تونم بگم اون لحضه چه حسی داشتم پررررررر استرسسسسسسسسسسس و شادیییییییییییییییییییییییییی وای باورم نمی شد .

تا اینجارو داشته باش تا بیام خاطره زایمان و با این که جالب نبود بنویسم.

راستی دیروز 27 شهریور 93 جشن دندونیتو گرفتیم که کلی خوش گذشت و حال کردیم  بعدا میام توضیحات و عکسای جشنتم می زارم .

عاشقتم ، دوست دارم ، همه زندگییه مامان و باباییییییییییییییی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)