راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هدیه آسمانی

 

گاهی اصلا گمان نمی كنی ولی می شود
گاهی نمی شود، نمی شود كه نمی شود
گاهی هزار دوره دعا یی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود
گاهی ...
.
.
.  
و گاهی همه چیز آنقدر خوب پیش می رود که می خواهی خود را در آغوش خدا بیاندازی و بوسه بارانش کنی از شکرگزاری.....

 

اولین مروارید پسملی

ا ین روزها ... گاهی صد بار دست هایت را می گیرم و نگاه می کنم . به ناخن هایش ، بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و می بوسمشان ...   انگار خدا را در مشت های کوچک تو پیدا کرده ام . به چشم هایت بوسه می زنم . به لبانت چشم میدوزم و به مروارید سفیدی که تازه مهمان دهان زیبایت شده. .   با تو بازی می کنم و در آغوش می فشارمت.       «آرام درگوشت میگویم  می دانی چرا خدا تو رو به من داد ؟ برای این که روزی هزار بار ازاو تشکر کنم ...» سلام پسرکم الان که دارم می نویسم چشمای نازنینتو بستی و داری خوابای قشنگ می بینی. می خوام برات از یه اتفاق قشنگ ...
29 شهريور 1393

بدون عنوان

  مادر شدن ، عبوراز سخت ترین امتحان خداوند برای من بود.تواین مسیر گاهی ناشکری کردم وهر از گاه شکری.   خداوند ، کمکم کن که درادامه مسیر سربلند باشم.هم پیش تو وهم پیش زیباترین هدیه ای که به من بخشیدی.   مامانی الان که دارم می نویسم شما 8 ماه و 4 روزه که پا به این دنیای قشنگ گذاشتی و زتدگی من و بابایی غرق در شادی و هیجان و عشق کردی. غیبت طولانی ام دلایل زیادی داشت یکی نداشتن اینترنت بود که بابایی تو گرفتنش تنبلی می کرد و دلیل دیگش این بود که شما وقت زیادی برای من و بابایی نمی زارید که ما به این کارا برسیم.  الانم ساعت از 12 نیمه شب گذشته و شما و بابایی هم تو خواب نازید که من فرصت کردم ...
29 شهريور 1393

شمارش معکوس شروع شددددددددد

سلام پسرم امروز دکتر بودم بعد از ویزیت گفت پنجشنبه برم بخوابم بیمارستان تا شما به امید خدا به دنیا بیایییی منم کلی استرس گرفتم. خدا کمکمون کنه که راحت زایمان کنم و شما صحیح و سالم پاهای کوچیکتو تو این دنیا بزاری توام برای مامانی دعا کن.....انشاله همه چی خوب پیش می ره و شما با سلامت کامل پنجشنبه از دل مامانی می ای تو بغلش. نمی خوام استرس داشته باشم ولی نمی شه آخه هم می ترسم و هم خوشحالم یه جوراییم ناراحت دلم برای تکونات و لگدات تنگ میشه اینم یه دورانی بود برام که شاید تجربه اش نکنم دیگه یه کوچولو سخت بود ولی بی نظیر بود و دوسش داشتم .....................آره مطمئینم دلم برای این روزا خیلییییی تنگ می شهههههههه از یه طرفم می خوام روی م...
23 دی 1392

دومین عکس عشق زندگی مامان و بابا

سلام نخود من ٢٤  تیر وقت سونو داشتم کلی ام استرس برای سلامت چون سونوی غربالگری سه ماهه اول بود و سلامت شما رو بهمون نشون می داد و یه کمم جنسیتت که دوس داشتم زودتر مشخص بشه..    با بابایی رفتیم سونوگرافی یه ساعتی نشستیم تا نوبتمون شد.چقدر بزرگ شده بودی گلم تمام اجزا بدنت و حتی صورتت کاملا مشخص بود خیلی واضح..خدا رو شکر همه چی خوب بود فقط جفت یه کم پایین بود که فقط کمی استراحت می خواست و جفت جلو بود که اینم یعنی من حرکات شما رو دیرتر احساس می کنم ولی خدارو شکر شما کاملا وضعیتت خوب بود که همینم کافی بود ولی دکتر جنسیتتو بهم نگفت تا منو باز چشم انتظار بزاره. ضربان قلب کوچیکت ١٨٢ بود . اینم دومین عکست عزیز دل مامان ک...
5 دی 1392

سیسمونی

سلام عشق مامان الان هفته ٣٣ رو با هم می گذرونیم گلم . تو چند هفته قبل یه کم فشارم بالا بود و من فقط نگران تو بودم که نکنه خدا نکرده مشکلی برات پیش بیاد عزیزم. خدا رو شکر که فعلا با دارو کنترل شده و شما هم حسابی شیطونی می کنی و به مامان نشون می دی که جات همچینم بد نیست...... و من نباید بی خودی ناراحت باشم. دیشب بالاخره سرویس خوابتو آوردن و منو کلی خوشحال کردم آخه خیلی ذوق دارم وسیله هاتو بچینم، همونی شده که می خواستم عزیزم امیدوارم دوسش داشته باشی و همیشه شاد و سلامت ازش استفاده کنی . راستش همونطور که فکر می کردم طاقت نیاوردمو همون شبونه یه سری از وسیله هاتو چیدم . بعدشم عکس گرفتم و می خوام یه سریشو ب...
10 آذر 1392

بدون عنوان

سلام گل پسرم امروز ٢ تا آمپول بتامیتازون زدم فردا هم باید ٢ تای دیگه بزنم تا ریه های شما گل پسری کامل بشه. یه کم ناراحتم آخه فشار خونم بالاست با اینکه رژیم غذایی دارم و اصلا نمک نمی خورم  و اینم خیلی نگرانم کرده...  ولی بد به دلم راه نمی دم آخه من شما رو به امام رضا و خود خدا سپردمت انشاله که به موقع و سلامت می آی بغلمون.........
2 آذر 1392